کاهل و ناداشت بدم، کار درآورد مرا طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نی‌ام گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا تشنه و مستسقی تو، گشته‌ام ای بحر چنانک بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟ رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان نوحه‌گر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا راست چو شقه‌ی علمت، رقص کنانم ز هوا بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا صبح‌دم سرد زند، از پی خورشید زند از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟ بندۀ آنم که مرا، بی‌گنه آزرده کند چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2667