دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی ز آه همدمان باری کدورت ها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه ی طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی به ملک ری که فرساید روان فخررازی ها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی هر آن کو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی به شعر شهریار آن به که اشک شوق بیفشانند طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۴۱ - سیه چشمان شیرازی گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/27205