ای از نظرت مست شده اسم و مسما ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیف است، از آن عربده بازآ ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا هم دایهٔ جان‌هایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم گویید خسیسان که محال است و علالا خواهی که بگویم، بده آن جام صبوحی تا چرخ به رقص آید و صد زهرهٔ زهرا هرجا ترشی باشد اندر غم دنیی می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما برخیز بخیلا نه در خانه فروبند کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا این مه ز کجا آمد، وین روی چه روی است؟ این نور خدایی‌ست، تبارک و تعالی هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر اول غم و سودا و به آخر ید بیضا هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا تا شید برآرد وی و آید به سر کوی فریاد برآرد که تمنیت تمنا نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیف است گر صادق و جد است وگر عشوه تیبا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2722