مرا حلوا هوس کردهست، حلوا
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم میرسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بیدست و بیپا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او میخورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زادهی عقل کلیم
ندایش میرسد کی جان بابا
همیخواند که فرزندان بیایید
که خوان آراستهست و یار تنها
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۰۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2730