غمزهٔ عشقت بدان آرد یکی محتاج را کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر تا کشد در پای معشوق، اطلس و دیباج را در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان؟ پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را؟ عشق معراجی‌ست سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فروخوان، قصهٔ معراج را زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت زان همی‌بینی، درآویزان دو صد حلاج را گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی بنده، احبار بخارا، خواجهٔ نساج را؟ بلمه‌یی‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه آن که تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را ای که میرخوان بغراقان روحانی شدی بر چنین خوانی چه چینی، خردهی تتماج را؟ عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را بس کن ایرا، بلبل عشقش نواها می‌زند پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2757