با چنین شمشیر دولت، تو زبون مانی چرا؟ گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟ می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چون نه مرداری تو، بلکه باز جانانی چرا؟ دیده‌ات را چون نظر از دیدهٔ باقی رسید دیده‌ات شرمین شود از دیدهٔ فانی چرا؟ آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک این چنین بیشی کند بر نقدهٔ کانی چرا؟ آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا؟ تو چنین لرزان او باشی و او سایه‌ی تو است آخر او نقشی‌ست جسمانی و تو جانی چرا؟ او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود تو برو از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا؟ چون درو هستی ببینی، گویی آن من نیستم دعوی او چون نبینی، گویی‌اش آنی چرا؟ خشم یاران فرع باشد، اصل شان عشق نوست از برای خشم فرعی، اصل را رانی چرا؟ شه به حق چون شمس تبریزی‌ست ثانی نیستش ناحقی را اصل گویی، شاه را ثانی چرا؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2761