دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟ هر چه بر افلاک روحانی‌ست از بهر شرف می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟ تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین از صفا و نور سر بنده‌ی کمین تبریز را نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟ همچو دریایی‌ست تبریز از جواهر وز درر چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟ چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟ پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2778