که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟ ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟ از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا تا تو برداشته‌یی دل ز من و مسکن من بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی سپه رنج گریزند و نمایند قفا به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا همه عالم چو تن‌اند و تو سر و جان همه کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۱۶۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2791