شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا والله زدور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و هم نشود این درازنا اما چنین نماید کاینک تمام شد چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را چون راه رفتنی‌ست، توقف هلاکت است چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن مستیز همچو هندو، بشتاب همرها کان جا در آتش است سه نعل از برای تو وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش اندر گلوی تو رود ای یار باوفا گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا خاموش باش و راه رو و این یقین بدان سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2825