برفت یار من و یادگار ماند مرا رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم فرات و کوثر آب حیات جان افزا چرا رخم نکند زرگری چو متصل است به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها؟ چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم رسد، چو می‌زندش آفتاب طال بقا اگر چی‌ام ز چراگاه جان برون کرده ست کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟ الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی گواه گفت بلی هست صد هزار بلا بلا در است و بلادر تو را کند زیرک خصوص در یتیمی که هست از آن دریا منم کبوتر او گر براندم سر نی کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا منم ز سایه او آفتاب عالم گیر که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما بس است دعوت، دعوت بهل، دعا می‌گو مسیح رفت به چارم سما به پر دعا مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۲۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2850