چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها میان صد کس عاشق چنان پدید بود که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها خضردلی که ز آب حیات عشق چشید کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها به باغ رنجه مشو، در درون عاشق بین دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها دمشق چه، که بهشتی پر از فرشته و حور عقول خیره دران چهره‌ها و غبغب‌ها نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها ز شاه تا به گدا در کشاکش طمع اند به عشق باز رهد جان ز طمع و مطلب‌ها چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان؟ چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها؟ فراز نخل جهان پخته‌یی نمی‌یابم که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها به پر عشق بپر در هوا و بر گردون چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها نه خوف قطع و جدایی‌ست چون مرکب‌ها عنایتش بگزیده‌ست از پی جان‌ها مسببش بخریده‌ست از مسبب‌ها وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب هزار شور درافکند در مرتب‌ها گدای عشق شمر هر چه در جهان طربی ست که عشق چون زر کان است و آن مذهب‌ها سلبت قلبی یا عشق خدعه ودها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن و لهت فیک و شوشت فکرتی و بها به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزون‌تر است جمالش ز جمله‌ی دب‌ها مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2856