تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا؟
که جان خود چه باشد بر عاشقان؟
جهان خود چه باشد بر اولیا؟
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو رهنما
در انبار فضل تو بس دانههاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر برین قافیه
بگویم بلی، وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده است
فقیر از سخاوت، فقیر از سخا
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۰
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2864