نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد، ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چون که سهر باید یار مرا
هست دماغ تو چو زیت چراغ
هست چراغ تن ما بیوفا
گر دبه پرزیت بود سود نیست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشید به از زیت تو
چند چراغ ارزد آن یک صلا؟
چشم خوشش را ابدا خواب نیست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشمها
پس لمن الملک برآید به چرخ
کو ملکان خوش زرین قبا؟
کو امرا، کو وزرا، کو مهان؟
بهر بلاد الله حافظ کجا؟
اهل علم چون شد و اهل قلم؟
دیو نیابی تو به دیوان سرا
خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
چون که ببردیم یکی دم ضیا
گرد که بادش برود چون شود؟
افتد بر خاک سیه بینوا
چون بجهند از حجب خواب خویش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبیاید به پر نیم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن، حکم تو کن، حاکمی
بر شب و بر روز و سحر، ای خدا
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۲
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2876