در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان می‌خواستند جان و دل را می‌سپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز من است یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم، گاه تارم روز و شب می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقی‌یی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزه‌ام تا قیامت روزه دارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم، انتظارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را می‌شمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشک بارم روز و شب مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۰۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2926