چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و میگوید
عقل اگر آن توست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب؟
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سوال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2939