آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمدهام که بوسه ای از صنمی ربودهای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جستهای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همیپرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و میدوی، در چوگان حکم من
در پی تو همیدوم، گر چه که میدوانمت
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۲۲
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2946