زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم، بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیال است، ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جان است
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بیمن و تو بیتو درآییم درین جو
زیرا که درین خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیات است و به جز لطف و کرم نیست
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۳۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/2955