سماع آرام جان زندگان است کسی داند که او را جان جان است کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستان است ولیک آن کو به زندان خفته باشد اگر بیدار گردد در زیان است سماع آن جا بکن کان جا عروسی‌ست نه در ماتم، که آن جای فغان است کسی کو جوهر خود را ندیدهست کسی کان ماه از چشمش نهان است چنین کس را سماع و دف چه باید؟ سماع از بهر وصل دلستان است کسانی را که روشان سوی قبله ست سماع این جهان و آن جهان است خصوصا حلقه ای کاندر سماعند همی‌گردند و کعبه در میان است اگر کان شکر خواهی همان جاست ور انگشت شکر، خود رایگان است مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2963