من سر نخورم، که سر گران است پاچه نخورم، که استخوان است بریان نخورم، که هم زیان ست من نور خورم، که قوت جان است من سر نخوهم، که باکلاهند من زر نخوهم، که بازخواهند من خر نخوهم، که بند کاهند من کبک خورم، که صید شاهند بالا نپرم، نه لک لکم من کس را نگزم، که نی سگم من لنگی نکنم، نه بدتکم من که عاشق روی ایبکم من ترشی نکنم، نه سرکه‌ام من پرنم نشوم، نه برکه‌ام من سرکش نشوم، نه عکه‌ام من قانع بزیم، که مکه‌ام من دستار مرا گرو نهادی یک کوزه مثلثم ندادی انصاف بده عوان نژادی ما را کم نیست هیچ شادی سالار دهی و خواجه ده آن باده که گفته ای به من ده ور دفع دهی تو و برون جه در کس زنان خویشتن نه من عشق خورم که خوشگوارست ذوق دهنست و نشو جان است خوردم ز ثرید و پاچه یک چند از پاچه سر مرا زیانست زین پس سر پاچه نیست ما را ما را و کسی که اهل خوان است مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۷۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/2996