اندرآ ای مه که بیتو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان، چاره نیست
چون خیالت بر که آید، چشمهها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد، آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده کردی بارها، یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر میببارد، آن ز توست
وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
لیک اندر دست من زان پارهها، یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
تا جهد استارهیی کز ابر یک استاره نیست
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3025