هله ای آن که بخوردی سحری باده، که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو ازین هوش برستی، به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر، کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی، کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد، ز هیاهوی و خروشت
بستان بادۀ دیگر، جز ازان احمر و اصفر
کندت خواجۀ معنی، برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت، قدحی وقت صباحت
به ازان صد قدح می، که بخوردی شب دوشت
تو اگر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی، زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی، به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر، کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی، خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان، نگذارند خموشت
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۴
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3028