چشم پرنور که مست نظر جانان است
ماه از او چشم گرفتهست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بیجان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبلهگه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه میداری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمهگه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3031