آن شنیدی که خضر تختهٔ کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست؟ خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافی است و مثل درد به پستی بنشست لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزه‌گی‌ست پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است گریهٔ شمع همه شب نه که از درد سر است چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح بادهٔ جان بر کف دست ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن، تا نخلد کام ز شست بحر می‌غرد و می‌گوید کی امت آب راست گویید، بر این مایده کس را گله هست؟ دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست نی دران بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی دران باغ و چمن پای کس از خار بخست هله خامش، به خموشیت اسیران برهند زخموشانهٔ تو ناطق و خاموش بجست لب فروبند چو دیدی که لب بستهٔ یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3032