تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌تر است آدمی دزد ز زردزد کنون بیش‌تر است گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبر است؟ خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان که جهان طالب زر و خود تو کان زر است که رسول حق الناس معادن گفته‌ست معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟ که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست سحر ار چند که تاری‌ست حساب روزاست هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک صبح را روی به شمس است و حریف نظراست چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خوراست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست دل پراومید کن و صیقلی‌اش ده به صفا که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟ شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۰۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3033