ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست غیر پیمودن باده‌ی هوس تو باد است کار او دارد کآموختهٔ کار تواست زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است آسمان را و زمین را خبرست و معلوم کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن نه که امروز خماران تو را میعاد است؟ آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید شرقیانند که او در صف‌شان آحاد است خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریاد است؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۲۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3046