کار ندارم جزین کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چون که خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم ازوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکن است زان که دل و جانم اوست قافله‌ام ایمن است قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟ زان که به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او می‌نسپارد دلم زان که طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه؟ منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست؟ گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3089