پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب مردمک دیده را چاه ذقن واجب است دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد عاشق درگاه را خلق حسن واجب است طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است عشق که شهر خوشی‌ست این همه اغیار چیست؟ حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است روشنی دیده را خوب ختن واجب است عاشق عیسیٰ نه‌یی بی‌خور خر کی زی‌یی کالبد مرده را گور و کفن واجب است مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض منقطع درد را نزل وطن واجب است نزل دل بارکش هست ملاقات خوش ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند اشتر سرمست را بند دهن واجب است مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3095