به حق آن که درین دل به جز ولای تو نیست ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است خراب باد وجودم اگر برای تو نیست کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است؟ کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟ رضا مده که دلم کام دشمنان گردد ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست؟ دلا بباز تو جان را برو چه می‌لرزی؟ برو ملرز فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟ ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۸۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3104