بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
شب ترکتازیها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
ما شب گریزان و دوان وندر پی ما زنگیان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شبروی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد
ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
ای کرو فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد
آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل؟
کار آن کسی دارد که او غرقابهٔ آن آه شد
چون غرق دریا میشود دریاش بر سر مینهد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد
گویند اصل آدمی خاک است و خاکی میشود
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد
یکسان نماید کشتها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۲۴
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3148