سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود از جان هر سبحانی‌یی هر دم یکی روحانی‌یی مست و خراب و فانی‌یی تا عرش سبحان می‌رود جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان زین رو سخن چون بی‌خودان هر دم پریشان می‌رود در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر در گفتنم ذوقی دگر باقی برین سان می‌رود میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو ای هر که لنگ است اسب او لنگان ز میدان می‌رود مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود یا رب چه با تمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3159