بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزی‌ست اندر شب نهان ترکی میان هندوان هین ترک تازی‌یی بکن کان ترک در خرگاه شد گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندر زنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من؟ بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر این نادره ایمان نگر کایمان درو گمراه شد معنی همی‌گوید مکن ما را درین دلق کهن دلق کهن باشد سخن کو سخرهٔ افواه شد من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3166