بیتو به سر مینشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟
تا نزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشر است پیشهٔ تو شور و شر است
بیره و رای تو شها ره گذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانهٔ دل کاشتهیی زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست ازین دو بگذر
زان که ازین بحث به جز شور و شری مینشود
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۴۵
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3169