بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و که بیدار میماند
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند
درین دریای بیمونس دلا مینال چون یونس
نهنگ شب درین دریا به مردم خوار میماند
بدانسان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
فلک بازار کیوان است درو استاره گردان است
شب ما روز ایشان است که بیاغیار میماند
جزین چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۷۱
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3195