رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید بیابد پاکی مطلق درو هر چه پلید آید چه مقدار است مرجان را که گردد کفو مرجان را ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید یکی لوحی‌ست دل لایح در آن دریای خون سایح شود غازی ز بعد آن که صد باره شهید آید غلام موج این بحرم که هم عید است و هم نحرم غلام ماهی‌ام که او ز دریا مستفید آید هر آن قطره کزین دریا به ظاهر صورتی یابد یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید درآ ای جان و غسلی کن درین دریای بی‌پایان که از یک قطرهٔ غسلت هزاران داد و دید آید خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا امان یابند از موجی کزین بحر سعید آید چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۸۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3207