امروز جمال تو سیمای دگر دارد امروز لب نوشت حلوای دگر دارد امروز گل لعلت از شاخ دگر رسته‌ست امروز قد سروت بالای دگر دارد امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد وان سکهٔ چون چرخت پهنای دگر دارد امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست دانم که ازو عالم غوغای دگر دارد آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا کو برتر ازین سودا سودای دگر دارد گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد آگاه نبد کان در دریای دگر دارد در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم اینجاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد امروز دلم عشق است فردای دلم معشوق امروز دلم در دل فردای دگر دارد گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۵۹۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3218