هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد آن را که بخنداند خوش دست برافشاند وان را که بترساند دندان به دعا کوبد مست است از آن باده با قامت خم داده این چرخ برین بالا ناقوس صلا کوبد این عشق که مست آمد در باغ الست آمد کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد گر عشق نه مستستی یا باده پرستستی در باغ چرا آید انگور چرا کوبد؟ تو پای همی‌کوبی وانگور نمی‌بینی کین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد؟ هم خرقهٔ ایوبی زان پای همی‌کوبی هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد از زمزمهٔ یوسف یعقوب به رقص آمد وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن خوبید باشد که سعادت پا در پای شما کوبد این عشق چو باران است ما برگ و گیا ای جان باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3248