ملولان همه رفتند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید چو او ماه شکافید شما ابر چرایید؟ چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟ ملولان به چه رفتید که مردانه درین راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید چو مه روی نباشید ز مه روی متابید چو رنجور نباشید سر خویش مبندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید مدانید که چونید مدانید که چندید چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید؟ چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید؟ چو در کان نباتید ترش روی چرایید؟ چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید؟ چنین برمستیزید ز دولت مگریزید چه امکان گریز است که در دام کمندید گرفتار کمندید کزو هیچ امان نیست مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید چو پروانهٔ جانباز بسایید برین شمع چه موقوف رفیقید چه وابستهٔ بندید ازین شمع بسوزید دل و جان بفروزید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید ز روباه چه ترسید شما شیر نژادید؟ خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید؟ همان یار بیاید در دولت بگشاید که آن یار کلید است شما جمله کلندید خموشید که گفتار فرو خورد شما را خریدار چو طوطی‌ست شما شکر و قندید مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۳۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3262