در حلقهٔ عشاق به ناگه خبر افتاد کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن تا قصهٔ خوبان که بنامند برافتاد بس چشمهٔ حیوان که از آن حسن بجوشید بس باده کزان نادره در چشم و سر افتاد مه با سپر و تیغ شبی حملهٔ او دید بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد ما بندهٔ آن شب که به لشکرگه وصلش در غارت شکر همه ما را حشر افتاد خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت؟ گفتیم که زان نور به ما این نظر افتاد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۴۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3265