تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟ استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند از شاه وفادارتر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟ تا هر که مخنث بود آنش برماند حاشا ز سواری که بود عاشق این راه که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۵۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3276