چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بیذوق است آن کش عشق نبود
چه مردهست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
به جز دنیا سمن زاری ندارد
هر آن که ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پا برهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنهٔ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پردهها را زان که عاشق
ز بیشرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش درین گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۶۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3290