آن کس که ز تو نشان ندارد
گر خورشید است آن ندارد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگ است و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد؟
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و نالهست
اما چه کند زیان ندارد
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران توست دلها
وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانهیی هست
عشق من و تو کران ندارد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
مانندهٔ غمزهات ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند
طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۹۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/3322