برخیز که ساقی اندر آمد وان جان هزار دلبر آمد آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد آن جان و جهان رسید و از وی صد جان جهان مصور آمد مشک آمد پیش طرهٔ او کان طره ز حسن بر سر آمد زد حلقهٔ مشک فام و می‌گفت بگشای که بنده عنبر آمد از تابش لعل او چه گویم؟ کز لعل و عقیق برتر آمد زان سنبل ابروش حیاتم با برگ و لطیف و اخضر آمد درده می خام و بین که ما را در مجلس خام دیگر آمد آن رایت سرخ کز نهیبش اسپاه فرج مظفر آمد هر کار که بسته گشت و مشکل آن کار بدو میسر آمد می ده که سر سخن ندارم زیرا که سخن چو لنگر آمد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۰۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3332