عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند چون که رد خلق کردش عشق رو با او کند کان که شاید خلق را آن کس نشاید عشق را زان که جان روسپی باشد که او صد شو کند چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند زان که خلقش چون براند خو ز خلقان واکند باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند وانگهی عاشق درین دم مشک و عنبر بو کند مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند چون که از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟ عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستی‌یی از ورای هر دو عالم کان تو را بی‌تو کند مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3366