آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم کاتش بیارم درزنم در خار خود آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر مردم و خالی شدم زاقرار و از انکار خود زان که بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است گویم ارمستم کنی از نرگس خمار خود ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود؟ ای خمش چونی ازین اندیشه‌های آتشین؟ می­رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود وقت تنهایی خمش باشند و با مردم به گفت کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده­یی؟ هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود؟ تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع؟ با سگان طبع کالوده­ند از مردار خود مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۴۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3369