دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسودهٔ زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد دل من تابهٔ حلوا زبر آتش سودا اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟ هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3383