چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد چه بسی نعرهٔ مستان که ز گلزار برآمد ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد ز دو صد روضهٔ رضوان ز دو صد چشمهٔ حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنهٔ وصلش به سر دار برآمد ز پس ظلم رسیده همه اومید بریده مثل دولت تابان دل بیدار برآمد تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۶۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3385