بدرد مرده کفن را به سر گور بر آید اگر آن مردهٔ ما را ز بت من خبر آید چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟ که اگر کوه ببیند بجهد پیش تر آید ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید مبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید چو درین چشم درآید شود این چشم چو دریا چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود همه گویا همه جویا همگی جانور آید تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟ که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3386