یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند دیوانگان بندی زنجیرها دریدند بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند او را دگر که بیند ؟ جز دیده‌ها که دیدند یک ساقی‌یی عیان شد آشوب آسمان شد می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۵۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3474