گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد؟ چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟ در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد هر کس که او امین شد با غیب هم نشین شد هر جنس جنس خود را چون هم نشین نباشد؟ ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسیٰ در آستین نباشد زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3478