ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد که عشق شیر سیاه ا‌ست تشنه و خون خوار به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد چو درفتادی از آن پس ز دور می‌نگرد امیر دست دراز است و شحنه بی‌باک شکنجه می‌کند و بی‌گناه می‌فشرد هر آن که در کفش آید چو ابر می‌گرید هر آن که دور شد از وی چو برف می‌فسرد هزار جام به هر لحظه خرد درشکند هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد هزار چشم بگریاند و فروخندد هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد مخبط ا‌ست سخن‌های من ازو گر نی نمودمی به تو آن راه‌ها که می‌سپرد نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد نمودمی که چگونه شکار را شکرد مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۹۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/3543